بار الهی خسته ام دگر روزگار بامن نیست
خسته از لحظه هایی...که دگر شوق زیستن نیست
خسته از بدبیاری های تقدیر
خسته از دورنگی آدم ها...در این تاریکی دنیا
دلم گرفته سال هاست که لبریز از بغضم
سال هاست بغض گلویم را گرفته و نمی شکند
مثل ابرهای بدون باران که می آیند و نمی بارند
دگر می دانند زمین جای باریدن نیست
خدایا خیلی وقته فکر میکنم دستانم را رها کرده ای
خیلی وقته درهای امید و به روی من بسته ای
خدایا تمام دنیایم شده پر از دیوار
پر از کوچه های رو به بن بست
نمی دانم شاید راهم را گم کرده ام
بغض هایم دگر نمی شکند دگر کهنه شده زخم هایم
ولی درد دارد هنوز مرهمی نیست برای زخم هایم
نفسم در حنجره برید خسته تر از آنم که بخواهم گله کنم
پس سکوت میکنم سکوتی فراتر از آسمان
شاید وجدان تقدیرم به درد آید
خدایا تا رفتنم چقدر باقیست؟
دگر دلم هوای ماندن ندارد...