گنبد طلایی...
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۱۳ ب.ظ
بادیدن گنبدطلایی رنگت
اشک هایم ناخواسته سرازیر می شود
دلم راهی شد اما...بادلی شکسته
و تنی خسته آمده ام پابوست
کیلومترها آمده ام
آمده ام که با بوی حرمت
با طنین زائرهایت
و کبوتر هایی که دلشان را برایت باخته اند
آرامشی بگیرم آرامشی...
از جنس خودت...
دگر باره کوچ باغ دلتنگی هایم را...
با پرتویی ازشعاع شما منتهی میکنم
تا روی قلب خسته ام نامتان را
درتنهاترین غربت ها لمس کنم
و انگشت نیمه جانم را برای گرفتن
بارگاهتان التماس کنم
صدایم بزن مولای مهربانی ها
بگو که صدایم را می شنوی
بگو که دستان سردم را می گیری