چهلمین غروب از رفتنت گذشت پدر.
دلم از دوریت لحظه به لحظه میسوزد و مینالد
پدرم ای قهرمان زندگیم،کوه من، اسوه صبر و بردباری ام،
ای که تبسم لبخند ونگاهت پر از معناست
عزیزتر از جانم! قاب عکست از آن بالا به من لبخند میزند.
می گویم بارالهی ای کاش فقط یکبار دیگرصدایش را
بشنوم و وجود پر برکت و پر آرامشش را بغل بگیرم.
کاش میآمدی پدر و به زندگی رنگ و بوی ازجنس آرامش
وامید میدادی و من قدر تو را بیشتر میدانستم
دلخوش کردیم به خاطراتت وفیلم هایی ک از تو ضبط کرده ایم.
نگاه میکنم ریز ریز مثل بارانهای طولانی و بیشتاب ساعتها اشک میریزم.
اشکهایم را از دیگران پنهان میدارم
پدر جان! قلبم خالی است. مرگ تو با تهی شدن وجود من برابربود.
انگار چیزی را گم کردهام و آن چیز تو هستی.
ندیدن و نبودن تو برایم سخت است.
دیگر منزل پدری برای من چه معنی میتواند داشته باشد؟
وجودت دیگر نیست پدر میخواهم خاطراتت را زنده کنم
تونیستی حالا آن چهره معصومانه وبا تبسم شیرینت
چه کسی به استقبال دختران داغ دیده ات بیاید.
دیگر نیستی آرام گوشه ای بنشینی و بازی بچهها را نگاه کنی.
گاهی وحشت زده وپر از دلهره از جا برمیخیزم و بهانهات رامیگیرم.
به اتاق خالی تو میروم.به صندلی خالی مونده رو به پنجره ی حیاط
که ساعت ها باسکوت روی آن مینشستی نگاه میکنمو اشکهایمناخواسته سرازیر میشود
دلم برای روزهایی تنگ میشود که می دانم باز نخواهی گشت
برای پدری که دیگر حضورش را احساس نخواهم کرد.
پدرم خانه بدون تو صفایی ندارد جایت تا ابد خالیست.
به قول استاد سخن:سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند