باز امشب آسمان هم دلش مثل دل من گرفته بود
چیزی نمی گفت اما...بدجوربغضش شکسته بود
امشب کسی دلیل بغض آسمان را نمی دانست...
صدای قطره های باران می آید به گوش...
باخود می گویم شاید...شاید دلیل گریه اش قلب های زخمی وشکسته باشد
قلب هایی که قبل از التیام دوباره زخم می خورند
وباران تنها مرهمی کوچک برای این زخم هاست💔
شاید برای آن هایی که زیرگریه آسمان آرام می گیرند
آرامشی هرچند کوتاه...اما...دلپذیر به اندازه مدت باران💧💧💧
پس ببار و ببین...که من آرام ،آرامم
ببار و ببین که من بی زخم و بی دردم...چنان بی درد...
که اگر جای باران خنجر ببارد روی زخم و روی دردم...
باز بی زخم و بی دردمم و بی دردم...
آسمان به حرمت دلت ببار...ببار بغض خود را بشکن
که ارمغان این شکستن شادمانیست...
باران ببار و فریاد بزن...صدای مرا...بغض مرا...حرفهای ناگفته مرا...
ببار و خاموشم کن آتش درون مرا...
از حرفهای ناگفته ای که درون خود ریخته ام و هر روز به خوردم میدهم
می دانم تو فریادم را خوب می فهمی...تو بغض مرا خوب می فهمی...
باران به حرمت صفای دلت کمی آرامم کن...کمی نوازشم کن تا مرهمی بر دل تنگم شود
باران...دستان سردم را بگیر وباران بی پایان چشمانم را آرام کن
صدای باران می آید وبا همه ناباوری هایم به باران ایمان دارم
باران از آسمان بر گل ها سرآغاز بودن است اما...
برای من که غریبی گم شده ام بر بادهای باد...مسرت دیدار در غبار را فاش می کند
فریادهایم در زیر باران چه بی صدایند
درمن صدا سال هاست که شکسته...باران همیشه برایم با غم،گریه می کند و می بارد
ودر کنج دلم با من و بغض گلویم هم صداست
ابرها هم بی شک مثل من دل گرفته از...زمونه اند
ومن با دلی گرفته...راه می افتم در زیر باران...
قدم میزنم درجاده بی انتها...زمزمه میکنم
حرفهای ناگفته ام را به باران...ودر مسیر بی پایان...به مقصدی مبهم...دل میبندم به سراب...