دوباره آمده ام...
بعد از مدتها،که انگار سالیان سال گذشته
دوباره آمده ام به دنیای دلتنگی ام...
دوباره آمده ام به کلبه ی بی قرار دلم...
من بی خبر از دلم...
و دلم بی خبر از من...
در هرکجا که رفته ام
جایی بهتر از اینجا جایگزین دلم نشد
انگار تمام وجود من آغشته شده دراین مکان...
این بار به گمانم دلتنگم،دلتنگ غمکده دلم...
این بار آمده ام که بگویم بین پرتگاه مانده ام...
بین دلم و آدم ها...
آمده ام تکلیفم را با خودم مشخص کنم
دراین فکرم که من تغییر کرده ام یا آدم ها...
بگذار من هم طعم دنیایم را بچشم...
و همرنگ آدم هایش شوم...
مگر چه می شود برای یک بار...
بگذار من هم سنگدل شوم...
بگذار خودم را رها کنم...
و بی مهری خود را تا ابدیت مهک بزنم..
میخواهم خودم را برای همیشه رها کنم...