تو پاکی به زلالی آب و دلی داری به وسعت آسمان
تقدیر برای تو چه رقم زده آخر...؟
سرنوشت با قلم بی رحمش برای تو چه نوشته...؟
روزگار با تو چه کرده که چنین غمگینی
و با هیچ بهانه ای شادمان نمی شوی
چنین دلگیر...که فقط با یک لبخند خودت را تسکین می بخشی
آخر تو را چه شده بس است دیگر نکن گلایه از فلک...
تو را بس نیست، از این همه یاس و ناامیدی...؟
آتش درونت را خاموش کن
روزهای گذشته تمام شد و بر نمی گردد در گذشته ات نمان
زخم های خورده وخنجرهای خودی را فراموش کن
این رسم روزگاره دل من...تو که ساده گذشتی
پس فراموش کن غم های دلت را...زخم های خودی درد دارد می دانم
آنقدر عمیق است که سینه ات را می سوزاند
و تو قطره قطره آب شدنت را میبینی
غمگین نشو دل شکستن تاوان دارد مثل همان چوب خدایی، که صدا ندارد
آه گفتم خدا...! خدایا میبینی آدم هایت را...
چه آسوده زخم میزنند و چه زود فراموش می کنند
خدایا می شود بر من برگردانی آن روزهای پیشم را...
آن خنده های همیشگی ام را...غمگین میشوم
بیاد روزهایی که می توانستم از ته دل بخندم
ولی اکنون افسوس میخورم افسوس...
بخاطر شادمانی های گذشته ام...بخاطر زندگی که از من گرفته شد...
و به خاطر دلم که چه زخم ها خورد و سکوت کرد
یاد گرفتم با روی گشاده لبخند بزنم
لبخندی که دیگر خودم هم معنیش را نمی دانم
روزهایم گذشت و می گذرد...و می گذرد
این کوله بار غم را تا کجا باید بر دوشم بکشم؟تا کجا...؟