نمی دانم چه می خواهم خدایا...
به دنبال چه میگردم شب و روز...
چه می جوید نگاه خسته من...
چرا افسرده است این قلب پر سوز...
نگاهم غوطه ور در تیرگیها...
به بیمار دل خود می دهم گوش...
گریزانم از این مردم که با من...
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند...
ولی در باطن از فرط حقارت...
به دامانم دو صد پیرایه بستند...
از این مردم که تا شعرم شنیدند...
برویم چون گلی خوش بو شکفتند...
ولی آن دم که در خلوت نشستند...
مرا دیوانه ای بد نام گفتند...
دل من ای دل دیوانه من...
که می سوزی از این بیگانگی ها...
نکن دیگر ز دست غیر فریاد...
خدا را بس کن این دیوانگی ها...
فروغ فرخزاد