گاه دلتنگ میشوم
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها
گوشه ای می نشینم و حسرت ها را میشمارم
و باختن ها و صدای شکستن را
نمیدانم من کدامین امید را نا امید کردم
و کدام خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم
دلتنگم برای شادابی روزهای کودکی و بی خیالی...
برای بازی های کودکانه ام...
بازیگوشی های راه مدرسه و درس و کتاب های بچگی.
برای معصومیتی که اکنون هیچ اثری از آن را نمیابم...
برای سادگی و بی ریایی بچگی...
برای خنده های از ته دل ...
گاهی دلم عجیب شیطنتهای کودکانه میخواهد...
زندگی خواهم کرد
نه در انبوه تصاویر و تعابیر سیاه
زندگی خواهم کرد
پشت یک پنجره ی باز شده رو به عبور،
در دل غربت یک دانه ی پنهان شده در بستر خاک،
مثل یک ذرّه ی رقصنده به موسیقی نور
فارغ از ثانیه هایی که مرا می پویند،
فارغ از خاطره هایی که مرا می جویند،
زیر امنیّتِ بی منّتِ یک سنگ سپید
با صمیمانه ترین واژه ی ابراز امید
در تنِ تُردترین ریشه که لمسم کند از عمق زمین،
نور خواهم نوشید
شور خواهم پاشید
خالی از وسوسه، افسوس، فریب.
بی تعلق به زمان..بی تعلق به مکان
من در آغوش پر از مهر زمین
من در آرامش بی خدشه ی خاک
تهی ازبغض و پریشانی و درد
زندگی خواهم کرد….
بعضی وقتــــــــا مجبوری تو فضــــــــای بغضت بخنــــــــدی...
دلــــت بگــیــره ولـــی دلــگــیــری نــکــنی...
شــــــــاکی بشی ولی شکایت نکنــــــــی …
خیلی چیــــــــزارو ببینی ولی ندیدش بگیــــــــری …
خیلی هــــــــا دلتو بشکنن و تــــــــو فقط سکــــــــوت کنی...
بعضی وقت ها سکوت میکنی چون...
آنقدر رنجیده ای که نمی خواهی حرف بزنی...